غم بر دلم نشست نميدانستم چه بگويم كه لسان الغيب به دادم رسيد :
روزگاريست كه ما را نگران ميداري
مخلصان را نه به وضع دگران ميداري
گوشه چشم رضائي به منت باز نشد
اينچنين عزت صاحبنظران ميداري
تا صبا بر گل وبلبل ورق حسن تو خواند
همه را نعره زنان جامه دران ميداري
ساعد آن به كه بپوشي تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پر هنران ميداري
پدر تجربه اي دل توئي آخر ، ز چه روي
طمع مهر وفا زين پسران ميداري
گر چه رندي و خرابي گنه ماست همه
عاشقي گفت كه تو بنده بران ميداري
نرگس باغ نظر چون توئي اي چشم و چراغ
سر چرا بر من خسته گران ميدارري ؟
اي كه در دلق ملمع طلبي ذوق حضور
چشم سري عجب از بيخبران ميداري
گوهر جام جم از كان جهااني دگر است
تو تمنا ز گل كوزه گران ميداري
كيسه سيم و زرت پاك ببايد پرداخت
زين طمعها كه تو از سيمبران ميداري
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران ميداري ؟؟
زندگي آينه ايست از پستيها و بلنديها از عشقهاا و نفرتها از لحظات خوب و بد از وصلها و هجرت ها دل نبايد بست كه آنچه را كه نپايد دلبستگي را نشايد ميدانم سخت است بعضي لحظه ها را فراموش كردن كه بعضي لحظان فراموش ناشدنيند چاره اما چيست ؟ سوختن يا ساختن ؟ چاره اما چيست ؟ درد را در دل داشتن ؟
بياييم بجاي نگريستن به گذشته ها به جاي حسرت كارهاي نكرده حرفهاي نگفته آينده را دريابيم كه آينده از آن آنانيست كه كاري براي انجام دادن و حرفي براي گفتن دارند به آينده بيانديش كه روشن است و سرشار نور و نيك يقين دارم آنكه صاحب اين روز عزيز است هيچ كس را نا اميد از درگاهش بيرون نمي فرستد اميدوار باش و مطمئن
موفق باشي
ف ع ل ن
يا حـــــق