و آفتاب خسته بيماراز غرب مي وزيدپاييز بودعصر جمعه پاييز. له له زنانعطش زدهآوارهباد هاريك تكه روزنامه چرب مچاله رادر انتهاي كوچه بن بستبا خشم مي جويدتا دور ديد مناندوهبار غباري گسدرهم دويده بود. قلبم نمي تپيدو باورم به تهنيت مرگشعري سروده بود. من مرده بودمرگ هايماين تسمه هاي تيره پولادينبر گرد لاشه امپيچيده بودمن مرده بودمقلبمدر پشت ميله هاي زندان سينه اماز ياد رفته بوداما هنوز خاطره اي در عميق منفرياد مي كشيد. روييده بوددر بي نهايت احساسمدهليزيمتروكمه گرفته. . . و خاموشفرياد گام هاي زنيچون قطره هاي آباز دور دور دور ذهندر گوش مي چكيدلب تشنه مي