• وبلاگ : نام تو ميخك است
  • يادداشت : پاييز
  • نظرات : 4 خصوصي ، 22 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    و آفتاب خسته بيمار
    از غرب مي وزيد
    پاييز بود
    عصر جمعه پاييز.

    له له زنان
    عطش زده
    آواره
    باد هار
    يك تكه روزنامه چرب مچاله را
    در انتهاي كوچه بن بست
    با خشم مي جويد

    تا دور ديد من
    اندوهبار غباري گس
    درهم دويده بود.

    قلبم نمي تپيد
    و باورم به تهنيت مرگ
    شعري سروده بود.

    من مرده بودم
    رگ هايم
    اين تسمه هاي تيره پولادين
    بر گرد لاشه ام
    پيچيده بود

    من مرده بودم
    قلبم
    در پشت ميله هاي زندان سينه ام
    از ياد رفته بود
    اما هنوز خاطره اي در عميق من
    فرياد مي كشيد.

    روييده بود
    در بي نهايت احساسم
    دهليزي
    متروك
    مه گرفته
    . . .
    و خاموش
    فرياد گام هاي زني
    چون قطره هاي آب
    از دور دور دور ذهن
    در گوش مي چكيد
    لب تشنه مي